سفر مجدد به شیراز
عزیز دل مامی
یدفعه بخاطر یه کار اداری که مامان جون داشت من و مامان جون
وبابا پوریا و شما به طرف شیراز حرکت کردیم تو راه خیلی بهمون
خوش گذشت و شما هم مثل همیشه بیشتر خواب بودی واصلا
اذیت نکردی اینقدر جاده و راهها زیباتر از عید شده بود که فقط
آدم دلش میخواست ساعتها اونجا بمونه ولذت ببره اینقدر
وسوسه انگیز بود این سرسبزی که یکجا وایسادیم و چند تا
عکس گرفتیم وراه افتادیم البته شما خواب بودی
ولی به محض وایستادن ماشین شما هم چشما رو باز کردی
ودیگه جایی توقفی تقریبا نداشتیم تا اینکه رسیدیم به شیراز و یه
سررفتیم خونه یه خانم مهربون که همه بهش میگن [مامانی] و
مامانی حدودا 91سال سن داره که آرشیدا [ نبیره ] ایشون هست
و این واقعا جالب بود واسه ما وهمشم با لهجه شیرازی میگفت :
آره من اینقد این بچه او دوست میدارم
شب رو استراحت کردیم و صبح زود هم بلند شدیم و رفتیم کار اداری
مامان جون هم انجام شد و چون نزدیک بازار وکیل بود یه سر هم رفتیم
بازار وکیل و خوشکلم هم اونجا رو هم سر زد وعکس هم گرفت
کارمون انجام شدو کار دیگه ای هم نداشتیم
پس راه افتادیم اومدیم خونمون