آرشیدا سعدلوآرشیدا سعدلو، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

ARSHIDA

داستان روزهایی که گذشت ...

سلام عشق مامان.چند وقتیه خیلی دل و دماغ هیچ کاریو ندارم اصلا حوصلم نمیشه.همیشه وقتی میدیدم بعضی مامانا چطور این فرصتها رو از دست میدن و نمیان این خاطرات شیرین نی نی هاشونو بنویسن احساس تاسف میکردم و میگفتن این لحظات و خاطرات دیگه تکرار نشدنی هستن چرا غفلت میکنن.و چقدر دنبالش بودم تا مبادا کوچکترین چیزی رو از دست بدم و یادم بره واست بنویسم اینجا اما حالا ببین چند وقته نیومدم نی نی وبلاگ....الان میفهمم مامانایی که نی نی هاشون الان بزرگ شدن تا الان تمام خاطراتو نوشتن واقعا چه همتی کردن و چه پشتکاری داشتن آفرین .... امیدوارم حالم بهتر شه و این وضعیت تکرار نشه چون اصلا دوست ندارم خاطراتتو ننویسم تا از یادم برن. یه ضد حال اساسی که ...
4 شهريور 1393

خاطره +عکس

  از کارهای مورد علاقه ی این روزهات که در هر ساعت و شرایطی دست رد بهش نمیزنی ,به قول خودت آب بازیه... استخرت سوراخ شده بود بدون اینکه یه بار ازش استفاده کنی خیلی ازین بابت ناراحت بودم ولی بابایی درستش کرد و وهم منو خوشحال کرد هم تو رو .و شاید 1 ساعت بیشتر داخلش کلی کیف میکنی که عکساشو واست میذارم     شیرین زبونی و شیرین کاریاتم که روز به روز داره بیشتر میشه و واسه ما جالبه که تو الان چه عکس العملی نشون میدی و کلی میخندیدبم از دست کارات وقتی پی پی داری میشینی و میگی پی پی و کارتو میکنی و میگم پی پی کردی ؟حالا بدو دستشویی که میدویی میری در دستشویی تا من بیام    میگیم چی زدی به نا...
29 خرداد 1393

17 ماهگی دخملم...

عشق مامان چطوره خوبی عزیزم؟ عزیز دلم دخترم ,شاه قلبم.اول خدارو شاکرم بخاطر وجود تو دختر نازم  نه بخاطر اینکه بچمی بخاط اینکه تو دختری.دختر داشتن حس خیلی قشنگیه که هر کسی نعمت وجودشو نداره و خدارو شکر که همدمی برام داد تا تو باشی.قلبم با تو آرامش میگیره و بدون تو میمیرم وجودم عزیز دلم تو این مدت برعکس قبل خیلی زودتر از اونی فکر میکردم واقعا بزرگ شدی ;اداهات .کارات. حرف زدنت.و تمام کارات احساس میکنم کاملا میفهمی منو.از راه رفتنت بگم که دیگه کاملا میدوی و واسه پایین اومدن از روی پله هم دیگه نمیشینی با احتیاط کاملا تعادلتو حفظ میکنی و مثل ادم بزرگا میای پایین .قدتم بلند شده و یه جاهایی دستاتو دراز میکنی و وسیله هارو برمیداری...
20 خرداد 1393

بخشش بخاطر تاخیر....

سلام عزیز دل مامان .منو ببخش تو این چند وقت نتونستم بیام واست خاطرات این مدت رو بنویسم  .واقعا فکر نمیکردم یه روزی اینطور یه دفعه ای ولش کنم این وبلاگ نویسی رو  اما شد و این تاخیر دو دلیل داشت مامانی  که یکی اتفاقاتی برام افتاد که تو یه دفتر خاطرات برات نوشتم  و دوم هم که خیلی ناراحت هم شدم از باباتش این بود که شما دوربینمون رو خراب کردی و هنوز درست نشده و من با عکسات خاطراتتو اینجا تعریف میکردم که تو این مدت نمیدونستم چطوری و چی بنویسم تا اینکه حال و احوالمم بهتر شد و امروز تصمیم گرفتم تا خوابی بیام یه سری رو بنویسم تا ببینم چکار کنم با این وضعیت...       ...
20 خرداد 1393

یه روز تنهایی

بابا جون معمولا چند وقتی یه بار به ماموریت میره و اینبار هم چند روزی رفت تهران و بهزادی هم مشهد بودن و واسه همین مامان جون تنها بود و تو شدی چند روز همدم مامان جون و رفتیم ااونجا و شب رو اونجا باید میخوابیدیم و بابایی هم فردا صبح باید میرفت سر کار و مامان جون هم باید میرفت دانشگاه  و شما هم معمولا تا 10 خواب بودی و حالا چکار کنیم ؟؟ واسه همین ما همونجا موندیم تا ساعت 2 مامان جون بیاد  و شما هم کل خونه رو  کنجکاوی کردی اونروز و همش ای چیه؟ ای چیه؟  و منم کلا دنبالت با شیشه پاکن و دستمال حالا ببین تو عکسها کجاها میرفتی که خونه مامان جون کلا عکسبرداری شد اونروز... الهی فدات شم بعد از اینکه مامان جون اومد تقریبا عصر که ش...
12 ارديبهشت 1393

سال 1393

  اول بگم که امروز یعنی 13/فروردین/1393 شما وارد 15 ماهگیت شدی عشقم خرید پستی از خاوران شاپ" />15 ماهگیت مبارک عزیز دلم خرید پستی از خاوران شاپ" />       دوم هم سال نو مبارک عزیزم امسال دومین بهار رو کنارمون بودی و چقدر این روزها زیباتر شدن واسمون.     خب عزیزم بریم سر خاطراتت و کارهایی که انجام دادی تو این مدت که من شرمنده ام که اول بخاطر کارهای عید و بعد هم مسافرت و بعد هم عید دیدنی ,خلاصه نتونستم بیام برات مرتب بنویسم     روزهای نزدیک عید مثل همیشه جوجه اردک و جوجه مرغ زیاد میارن و مامان جون هم دوتا خریده بود واسه شما و بهزاد که شما انچنان ازش ترسیدی که چند روزی که پیش...
13 فروردين 1393

یه اتفاق بد.....

  چند روز پیش خونه مامانم بودیم که پله داره و شما از پله ها بالا رفته بودی و یه دفعه ما دیدیم صدای گریه وحشتناکی ازت بلد شد و تا همه دویدیم دیدیم سرت همینطور داره خون میاد اینقدر ترسیده بودم که خودمم جیغ میزدم و گریه شدم  و همه دویدن و مامانم شمارو از من گرفت و سرتو شست اول فکر کردیم شکسته ولی پیشونیت یه کم سوراخ شده بود و مثل اینکه روی رگ بوده اینطور خون میومده,خلاصه خدا خواست که چیزیت نشد خلاصه بخیر گذشت ولی کلی حرص خوردیم و عصر هم که بابا اومد حالا بیا جواب بابای حساس رو بده مسلما مارو یه دعوای کوشولو کرد که چرا مواظب نبودیم و بعد هم همینطور ذل زره بود بهت و من یواشکی دیدم اشکاشو پاک میکنه ببین این بابایی چقدر دخترشو دوست دا...
15 اسفند 1392

خبر خوش:هورااااااااا دخملم داره راه میره

خووووووب مجددا اومدم بنویسم واست ببینیم ایندفعه میره بالا بالاخره مطالب یا نه آخه یادم میوفته چقدر نوشتم دق میکنم  اول بگم ورودت به چهاردهمین ماه از زندگیت مبارک عزیزم  و 14 ماهگیت مبارک     خوب عزیز دلم ببخشید کلا دارم زیرو رو تمیز کاری میکنم تمام قالی هارو هم دادم بشورن حالا خونه رو تجسم کن چه شکلیه و شبا یا روزها که خوابی هر بار یه اتاقی رو کلا تمیز کاری میکنم تا دیگه قالی ها بیان و برسیم به اصل کاری ولی اتفاقا امسال بخاطر وجود شما خیلی بهتر شد این مدل خونه تکونیم چون من اگه یه کاری رو شروع کردم  اول که وسواس دوم دیگه بیچاره میکنم خودم و اطرافیارو آخه تا تمومش نکنم ول کن نیستم شده ت...
13 اسفند 1392

ای خدااااااا همه چیز پاک شد

اول بگم که 1 ساعت اندازه یه تو مار نوشته بودم و اومدم تمام کارهایی که تو این چند وقت انجام دادی و ندادی و چیا میگی و چکارا میکنی و چی شده تو این مدت رو واست نوشتم و تموم شده  بود و نوبت رسید به عکسات و دیگه تموم بود که شما بیدار شدی و من همون لحظه رفتم تو آشپزخونه به غذا سر بزنم که اومدم دیدم هیچی رو صفحه نیست و شما هم برو بر منو نگاه میکنی و من هم شوکه و فقط یه  نگاه به شما یه نگاه به صفحه لب تاب و  آخر هم دو تا تو سر خودم زدم و دیگه کار از کار گذشته بود و شما دقیقا دکمه رو زده بودی و حالا بشین تا من دوباره وقت کنم بیام 3 ساعت بنویسم ...
12 اسفند 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ARSHIDA می باشد