اردیبهشت و چند مناسبت...
سلام عشق مامان.هستی مامان.نپس{همون نفس}مامان عزیز دلم ببخش چند وقتیه نتونستم بیام و خاطراتتو برات بنویسم آخه اول که یه سری اتفاقات برام افتاد که توی یه دفتر خاطرات واست نوشتمشون و یکی هم اصلا خونه نبودم یعنی همش در حال اومد و رفت بودم یا بیرون کار داشتم یا خونه مامان بزرگات بودم... خب بریم سراغ خاطراتت که اول بگم که یه عکس جامونده از عید و روز 13 بدر یعنی. ازت میذارم که شما و آوا خانم دخمل یکی از اقوام بابایی هست .خیلی عزیزه من که دوسش دارم.چون تورو خیلی دوست داره و همش میخواست مواظب شما باشه. دوم از کارات بگم که اینقدر ناز عروسکی رو ببینی بغلت میگیری میخوابونیش می میش م...