دوباره...
4/بهمن:
الان که دارم واست مینویسم دارم اشک میریزم مامان .
دوباره تب داری بعد 1 ماه شب و روز رسیدن بهت خوب شده بودی و یه کم جون گرفته
بودی
بخدا مامان شده بود 1 هفته از خونه بیرون نرفتم و من که هیچکی جرات نداشت از خواب
بیدارم کنه چون سردرد میشم
بخاطرت صبحها بیدار میشدم تا صبجانه واست آماده کنم ناهار آماده کنم
قطره هاتو بدم تعویضت کنم و بخوابونمت و دوباره و دوباره تا فقط به تو برسم
و تو دوباره الان مریض شدی و چند باری هم بالا آوردی از دیشب 4 ساعتی دارم استامینوفن میدم بهت بخاطر تب .
ناله میکنی و درست هم نمیخوابی خداااااایا کمکم کن
دفعه قبل 1 ماه جون دادیم هممون تا شما خوب شدی از بس زجر کشیدم
نمیتونم برگردم به اون روزا و الان دوباره ترسم از همونه.
دلم به مظلومیتت میسوزه مامان.
بالا آورده بودی و اصلا صدا ندادی من اومدم میبینم یهو چکار کردی
بخدا دل آدم کباب میشه بخدا خیلی مظلومی مادر.
اااااااای خداااااااااااااخدایا اشکامو ببین و نذار قیافه بیحال و مریض آرشیدا
رو ببینم من طاقت ندارم خدایا دلم خیلی سبکه
5/بهمن:
پینوشت:عزیز دل مامانی شب رو مرتب 4 ساعتی یه بار استامینوفن دادمت و 8 ساعتی یه بار داروی سرماخوردگیتو و هراز گاهی یه بار هم میپریدم از خواب که مبادا تب کنی و من نفهمم تبتو چک میکردم و خداروشکر تا صبح دیگه خوب شده بودی ولی ناله میکردی و ساعتهای 10 دیگه بیدار شدی و بردمت سریع پیش مامانم چون دست سبکی داره و هر وقت میبرمت اونجا به نطرم بهتر از داخل خونه ای و شادتر و سرجالتری اونجا و خداروشکر واقعا هم همینطور شد و کلی خوب شدی و تا شب که اونجا بودم اثری از مریضی خداروشکر ندیدیم روی تو .ولی یه مشکل کوچولو هنوز هست اونم اینه که هر چی بهت میدم دوست نداری و سریع حالت بهم میخوره و بالاشون میاری البته کم و خودتم باعث میشی