مریضی عشق مامان و بابا
عزیز دلم شاید بگم یکی از بدترین خاطراتی که تا بحال داشتم
این بود که تو رو دستام با چشمهای مریضت دیدمنفس مامان
چند روز پیش تو یدفعه شروع کردی به بالا آوردننه یه بار بلکه
چند بار و فکر کردم از زیاد غذا دادن بهت بهتچون اونروزخیلی دادم
خوردی شیر خودمم خوردی واسه همین خیلی خودمو نترسوندم
ولی این بالا آوردن تا صبح چند بار تکرار شد و صبح هم شروع
یه تب خفیف که زیاد نبود اما تو رو از اون شادابی و خندهو
صداهای بامزه ای که جدیدا یاد گرفته بودی انداخته بود
دیگه زیاد حال نداشتی و خلاصه کسایی که دوستت داشتن
رو ناراحت کرده بودی بردیمت دکتر و بهت یه تب بر داد
و انتی بیوتیک که اصلا اثر نداشت بهت ما هم خودمون استامینوفن
دادیم بهت و دقیقا روز حنابندان دایی مجتبی و روز عروسی
که فرداشبش بود شما بیش از حد تب داشتی و همینطور
اشک میریختی و حتی نا نداشتی نگاهمون کنی فقط خدا میدونه
با هر بار نگاه کردن به قیافت چطور داغون میشدم و فقط
گلوله گلولهاشک میریختم شب عروسی بخاطر اشکایی که ریخته
بودممواد آرایش هم رفت تو چشم دیگه بدتر چشام شده بود
قرمزولی واقعا همینجا از مامان جونت {مامان بابایی} تشکر میکنم
آخه واقعا اون دو شب اون شما رو نگه داشت تا من
اون شب و از دست ندم اخه اولین داداش من بود که
ازدواج میکرد وخیلی هم دوسش دارم خلاصه اون شب رو هم
گذروندیم و فرداش شما کم کم خوب شدی و خدا رو شکر
الان خوبی و هیچ مشکلی نداری
دوستت دارم مامانی بدون خنده هات دنیا برام معنایی نداره عشقم