آرشیدا سعدلوآرشیدا سعدلو، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه سن داره

ARSHIDA

آرشیدا و ...

این هم یکی دیگه از کارات که مامان میذارم برات تا فراموشمون نشه که چی کشید بابایی از دستت چون اینقدر رو cdهاش جساس بود که تو هم جساب روزا  از خجالتشون در میای این نمونش که یه روز بعد از حمام ...   مامان حواست باشه بابایی نیاد اخه اون نمیفهمه اومدم cdهاشو مرتب کنم واسش مثل اینکه اومدو چهار چنگولی داره میبرتت جایی که دستت به cd هاش نخوره این عکست هم مال یه روزه که خونه باباجون با میمونه داشتین شاخ و شونه میکشیدین بهم این هم یه کار دیگه که البته از چند ماهه پیشه که یادم رفت بذارم واست  که علاقه ی خاصی به در دستشویی  داری و میری همونجا میشینی این...
12 بهمن 1392

آرشیدا در آشپزخانه

داشتم تو آشپزخونه شام درست میکردم شما هم اومدی  و ببین با چه صحنه ای روبرو شدم حرکت پاها رو باش روی شعله ها رو در میاری میندازی زمین بعد میری   این یکی کار همیشگیت شده که میری گیر میدی به سیر ها و خواب ناز شب بعد از کمک به مامانم ...
8 بهمن 1392

یه روز معمولی

میخواستیم بریم خونه باباجون و آماده ات کردم ولی بمحض اینکه گذاشتیمت داخل ماشین به خواب ناز رفتی یه اتفاق دیگه هم افتاده مامان که روی انگشتات نمیدونیم به چی گرفته و سوخته بود که ما بعدا متوجه شدیم این هم یه اثر دیگه ازقوی بودن دخملم که اصلا اینا واسش  چیزی نیست.دخترم قویه اینجا هم مامانی بیدار شدی و اینقدر شیطون شده بودی که اومدم از کارات عکس گرفتم هاپو رو دیدی و با هم دارین صحبت میکنید هاپو:آره آرشیدا جون قضیه ازین قراره آرشیدا:وااقعا؟وای وای ای بی معرفتا اینجا هم آستین زدی بالا بری حساب اونایی که هاپو گفت رو برسی و این هم در راه برگشت به خونه الهی ق...
8 بهمن 1392

دوباره...

4/بهمن: الان که دارم واست مینویسم دارم اشک میریزم مامان . دوباره تب داری بعد 1 ماه شب و روز رسیدن بهت خوب شده بودی و یه کم جون گرفته بودی بخدا مامان شده بود 1 هفته از خونه بیرون نرفتم و من که هیچکی جرات نداشت  از خواب بیدارم کنه چون سردرد میشم بخاطرت صبحها بیدار میشدم تا صبجانه واست آماده کنم  ناهار آماده کنم قطره هاتو  بدم تعویضت کنم و بخوابونمت و دوباره و دوباره تا  فقط به تو برسم و تو دوباره الان مریض  شدی و چند باری هم بالا آوردی  از دیشب 4 ساعتی دارم استامینوفن میدم بهت بخاطر تب .     ناله میکنی و درست هم نمیخوابی خداااااایا کمکم کن دفع...
6 بهمن 1392

لطف های مامان جون

    سلام عسیس دلم امروز میخوام یه سری از لطفهای کسی رو بهت نشون بدم که هر وقت نگاشون میکنی بدونی که در اولین سال زندگیت و توی اولین زمستونت با حوصله و فقط برای  تنها دخترش این کارای دست رو انجام داد و اون کسی نیست جزء مامان جونت{مامان بابا پوریا} لباسای خیلی زیبایی که دل همه رو میبره وقتی میپوشیشون و همه میگن خوشبحال دخترت که اینقدر مامان جونش دوسش داره و این ها همون آرزوهای همیشگی مامان جونه واسه دختره نداشتش که شما شدی اون دختر  . مامان جون عزیز همینجا من و بابا پوریا از زحماتتون تشکر ویژه داریم و همینطور بابا جون آرشیدا  که واسه ما لطفهای زی...
2 بهمن 1392

آرشیدا و بازیگوشی

  مامانی موقع امتحانای ارشد بابایی رسیده و  اون هم به من گفت که شما رو زودتر  بخوابونم تا بتونه بخونه ولی مثل اینکه شما فهمیده بودی و اون شب ما هر کاری میکردیم شما شیطونتر شده بودی ببین تو رو خدا   اول بگم که نذاشتی تی وی رو خاموش کنیم و خواستی نگاه کنی اینقدر این عکستو دوست دارم ببین چطوری نشستی و سرتو برگردوندی بردمت تو اتاقت که خانم با جیغ و داد دستور فرمودید آویز تختت رو بیارم پایین و بدم بهت که همرات آوردی جلوی تی وی فقط ببین چه بروزش آوردی به دوقسمت مساوی تقسیم کردیش البته نشکوندیش فقط جداش کردی و تا جایی میتونستی میکوبیدیش به پشت سرت بعد بر...
30 دی 1392

عروسک زنبوری

یه مدته که دست از سر اون عروسک بچهه برداشتی گیر داد ی به این زنبوره و همش میگی صداشو دربیارین که روی شکمشو فشار میدیم میگه I LOVE YOU این هم آماده شدی بری بیرون که اینجا هم ولش نمیکنی که ببین چطوری گرفتیش      ...
24 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ARSHIDA می باشد