آرشیدا سعدلوآرشیدا سعدلو، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

ARSHIDA

خوابیدن دخملم 2

این هم روش خوابیدن جدیدت  در ضمن خیلی تکون میخوری تو خواب تو این ماه یعنی وقتی فردا صبح نگاه کنی روی تخت کاملا سر وته شدیم من  و شما   ببخشید مامان این عکستو انداختم شاید بعدا دوست نداشته باشی ولی واسه من خیلی قشنگ بود آخه تمام صورتت کج شده  ...
17 مهر 1392

روز جهانی کودک مبارک

    عزیز دلم اولین روز جهانی کودک بر تو کودک دلبندم آرشیدا ی عزیزتر از جونم مبارک وهمینطور به بهزاد عزیزمون و تمام دوستای وبلاگی آرشیدای من سال قبل مامانی شما تو شمک مامانی بودی و امسال با بهزادی با هم روز جهانی کودک رو جشن گرفتیم  و به این مناسبت رفتیم  شهربازی سر پوشیده  و شما اولین پارک رو رفتی فدات شم که کلا هنک کرده بودی  و شام هم مهمان مامان جون بودیم  بازم ممنون         ...
16 مهر 1392

9 ماهگیت مبارک نفس من

    عزیز دلم امروز تو 9 ماهه شدی و   9 ماه  منو با یه دنیای دیگه با یه زندگی جدید آشنا کردی میمیرم برات و خدا رو شاکرم بخاطر وجود سالم و نازنین  و بی رنج تو 9 ماهگیت مبارک عزیزم از الان تو فکر یه تولد 1 سالگی  عالی هستیم برات و با همکاری خاص زن عمو سمیه داریم کم کم کاراتو میکنیم و وسایلشو تهیه میکنیم ممنون زن عمو  و عزیزمی دخترم   ...
13 مهر 1392

تولد بهزاد جون

عزیز دلم تولد پسر عموت بهزاد 24/شهریور بود که نشد و عمو اینا طی شرایطی نتونستن و 28/شهریور برگزارش کردن که مامان بهزاد خیلی زحمت کشیده بود و واقعا تم تولد انگری بردز رو خیلی باحال واسش درست کرده بود آخه بیشتر تزیینات تم رو خودش درست کرده بود واقعا دستش درد نکنه همه چیز خوب بود عزیزم بهزاد جان از همینجا من و عمو پوریا و آرشیدا تولد 2 سالگیت رو بهت تبریک میگیم ایشاله جشن 120 سالگیت رو با هم جشن بگیریم  و آخر شب هم من و شما رفتیم عروسی نسرین جون و کلی هم خوش گذشت خیلی خیلی عروسی باحالی بود و شما هم تقریبا بیشترشو بغل مامانم خواب بودی عزیزم اینقدر هم ناز خوابیده بودی هر کسی از آشنا ها م...
5 مهر 1392

8 ماهگیت عزیزم

چند روزی عزیزم که مریض شدی الکی اشک میریزی و میخوای فقط بغل خودم باشی و دیگه بغل کسی نمیری دیگه واقعا گاهی اوقات احساس میکنم دستام خشک شدن الان دیگه باور کن هر لحظه بیشتر قدر مادرمو میدونم و میفهمم که چطور هر لحظه از زندگیشو برای ما زندگی کرده و چطور هر بار با مریضی ما اون اذیت میشده از اینجا از مادرم بابت زخمتهای جبران ناپذیرش تشکر میکنم و همینجا هم ازش معذرت میخوام اگه ناخواسته حرفی زدم که ناراحتش کردم اگه گاهی باعث آزارش شدم   مامان منو ببخش که هر روز کودک من باعث میشه قدر تو رو بیشتر بدونم مادرم حلالم کن  از حال و احوال دیروزت بگم که کمی حالت{اسهال} داری البته...
4 مهر 1392

مریضی عشق مامان و بابا

عزیز دلم شاید بگم یکی از بدترین خاطراتی که تا بحال داشتم این بود که تو رو دستام با چشمهای مریضت دیدم نفس مامان چند روز پیش تو  یدفعه شروع کردی به بالا آوردن نه یه بار بلکه  چند بار و فکر کردم از زیاد غذا دادن بهت بهت چون اونروز خیلی دادم خوردی شیر خودمم خوردی واسه همین خیلی خودمو نترسوندم ولی این بالا آوردن تا صبح چند بار تکرار شد و صبح هم شروع یه تب خفیف که زیاد نبود اما تو رو از اون شادابی و خنده و صداهای بامزه ای که جدیدا یاد گرفته بودی انداخته بود دیگه زیاد حال نداشتی و خلاصه کسایی که دوستت داشتن رو ناراحت کرده بودی بردیمت  دکتر و بهت یه تب بر داد و انتی بیوتیک که ا...
28 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ARSHIDA می باشد