40 روزم از زندگی شیرینت
سلام مامانم
این روزا خیلی خسته ام خیلی
اخه شما خوابتو انداختی به روز و شبا هم کاملا بیدار تا خود صبح
و روزا هم وقتی میخوابی از ترس اینکه نکنه تو خواب خفه نشی و یا شیر
برگرده تو گلوت نمیتونم باهات بخوابم اخه شما تو خواب یه صداهایی
از خودت در میاری که به قول مامان جون صدایی مثل صدای لولای در
که وقتی از خواب میپرم و نگات میکنم خانم خواب هستید
اینم از وقتایی که خوابی و این زندگی جدید مامانی و باباییته عزیزم
احساس میکنم که هیچکی باندازه خودم عاشقت نیست باندازه من دیوونت
نیست
اما وقتی میبینم که چطور بابایی لحظه شماری میکنه تا از سر کار بیاد تا تو رو
ببینه و چطور عاشق بوی تنت و صورت ماهته
و این بابا و مامان تو هست و این عاشقانه ترین لحظه های زندگی ما هست
دوستت داریم
خونواده ام مامانم بابام داییهات عاشقتن
و اگه یه روز نبیننت انگار یه چیزی گم کردن
و بهم زنگ میزنن تا تو رو ببرم پیششون اخه شما نوه اول خونواده مامانی
هستی و واسشون واقعا عزیزی و خوشحالم که از ته قلب واسشون
عزیزی
و بی الایش دوستت دارن حتی شبایی که بابا پوریا شیفت باشه
و من اونجا باشم مامان بزرگی اوج خوابش وقتی میبینه خسته شدم میاد
و بعضی وقتا تا صبح بیدار میمونه و نگهت میداره تا من استراحت کنم
و وقتایی هم که خونه مامان جون هستیم اون کمکم میکنه
و خلاصه مامان بزرگات هر دو شبا اذیت میشن و تو باید از اونا
واسه کمکاشون تشکر زیادی بکنی
اون 2 تا جزو کسایی هستن که شاید بیشتر از بقیه تو رو دوستت داشتن
و به تو و من رسیدن.