یه روز تنهایی
بابا جون معمولا چند وقتی یه بار به ماموریت میره و اینبار هم چند روزی رفت تهران و بهزادی هم مشهد بودن و واسه همین مامان جون تنها بود و تو شدی چند روز همدم مامان جون و رفتیم ااونجا و شب رو اونجا باید میخوابیدیم و بابایی هم فردا صبح باید میرفت سر کار و مامان جون هم باید میرفت دانشگاه و شما هم معمولا تا 10 خواب بودی و حالا چکار کنیم ؟؟واسه همین ما همونجا موندیم تا ساعت 2 مامان جون بیاد و شما هم کل خونه رو کنجکاوی کردی اونروز و همش ای چیه؟ ای چیه؟ و منم کلا دنبالت با شیشه پاکن و دستمال حالا ببین تو عکسها کجاها میرفتی که خونه مامان جون کلا عکسبرداری شد اونروز...الهی فدات شم بعد از اینکه مامان جون اومد تقریبا عصر که شد خانم ددری دلش گرفت تو خونه و با بهانه گیریاش مامان جون بردش پارک و کلی بازی کرد این هم یه روز از زندگی شیرنت که اینجوری گذشت عزیزم ایشاله همیشه این خنده رو لبات بمونه عشقم
و دیگه اینکه عکسهای لباسای خوشگلی که بهزاد جون و مامان و باباش واسه دخمل نازم سوغات آورده بودن از مشهد رو میذارم برات گلم ایشاله به شادی بپوشی و ممنون از لطفتون ...خیلی دوسشون داریم
اینم سوغاتیهاتبازم ممنون
اینم یه کادو از طرف مامان خودمممنون مامانی
و یه عکس که خیلی دوسش دارم این اولین باریه که لاک زدی عشق من